eshghe adamkosh
88/11/9 :: 7:1 عصر
مثل یک فریاد،پنهان مانده ام درزیرخاک
سال هاآوازوحشت خوانده ام درزیرخاک
آسمان دیوانگی های دلم رابرنتافت
بال های ناگریزافشانده ام درزیرخاک
تانپنداری که پیدارفته ام درکام مرگ
ردپای خویش راپوشانده ام درزیرخاک
بازخاکسترنشین شددرشب سردزمین
آتش سردی که من گیرانده ام درزیرخاک
یک هیاهوبرنمی خیزم ازین چشم کبود
باسکوتی ژرف تنهامانده ام درزیرخاک
افعی پیچان چه میخواهدازاین حلقه جنون؟
بارهامن مارهارقصانده ام درزیرخاک
زین سبوی کهنه تامشتی غبارسرخ ماند
جان کولی زادراطوفانده ام درزیرخاک
پوست میریزد مدامم روح ومن دیوانه وار
استخوان مرگ راترکانده ام درزیر خاک
یک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا
چشم غربت بارهاچرخانده ام درزیرخاک
بازاگرآب حیاتی ریزدم برخاک خضر
خواهدم دیدم ورق گردانده ام درزیر خاک
شاعر:سودابه امینی
88/11/9 :: 6:59 عصر
وایوصدایت را
موزون وناموزون
تاسرزمین تفته گوگردوآتش برد،
سرهای دیوان بردرختی تلخ می رویید
تاسرنگون شدهرچه قامت بود.
آنجاکه نوزادان
گرم وسراسیمه
تابوت های شیشه ای شان رارهاکردند؛
تودرشکاف تیره روحت
ابلیس هاراجستجوکردی
گردونه های آتشین درچشم،
درقعروحشت باصدایت گفت وگوکردی
شاعر:سودابه امینی
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
10412
12
0
ازحضورشمادروبلاگم کمال سپاسگذاری رادارم
:: لینک به وبلاگ ::
|
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::